۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

قبرستان

امروزچهارشنبه ظاهرآ آخرین روزماه روزه امسال ساعت 8 صبح ازخواب بیدارشدم. خبردادند که پسر سه ساله همسایه که ظاهرآ فلج بوده است امروزدنیا را ترک نمود و به دیارباقی شتافت. بعد ازچندلحظه توقف درجلوی خانه همسایه تقریبآ ده دوازده نفری جمع شدیم و میت رابه قبرستان محل انتقال دادیم . پدرمیت هنگام دفن پسرش روی او را برای یک لحظه بازنمود و من توانستم صورت پسرک معصوم را ببینم با دیدن او بسیار حالم خراب شد . گاهی چهره پسرک پیش نظرم مجسم می شد و گاهی هم چهره الیاس پسر کوچکم که تقریبآ سه ساله است .مجبورشدم ازمردم دورباشم وازدورشاهد بقیه مراسم باشم.هروقت که گذرم به قبرستان می افتد حالم خراب می شود . نمی دانم چرا !!  هرکس سعی می کرد چند بیل خاک بالای قبر بیندازند ولی من نتوانستم . چند نفری هم با گوشه چشم به من نگاه میکردند که گویا من چرا این کارراانجام ندادم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر