۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

حنای دست

درمیان خواب وبیداری هستم.که گپ گپایی به گوشم آمد. کمی که دل ازخواب کندم دیدم که دخترم و دوپسرم بالای سرم آمده اند و می خواهند که دستم را حنا(خینه) کنند. یکیش می گوید که دست چپش است دیگریش می گوید که نه دست راستش است. من هم دزدکی این موضوع را دنبال میکردم. قاسم آمد و خودشو به شانه ام چسباند ودستانش را جلوگرفت طوریکه با دستانش راست و چپ را امتحان کرد و گفت دیدید که این دست چپش است . دخترم میگفت که آهسته هوش کو که بیدارنشه . دستمالی راآوردند و بالای بالشت ماندند که به حساب دستما ن جایی را کثیف نکند. خلاصه این لحظات خوش تقریبآ تا 10 دقیقه ای ادامه داشت. هرسه نفر با احساس عجیبی احتیاط میکردند و به حساب خودشان کاری میکردند که من نفهمم. صبح وقتی که دستانم را شستم خیلی رنگ سرخ قشنگی به خودگرفته بود. وقتی که آنها بیدارشدند گفتند پدر! دستت چطورشده ؟ من هم کف دستم را نشانشان دادم و همه شان خوشحال شدند . انگارکه قله ای رافتح کرده باشند. واین کاربرایم بسیارخوش  آیند بود. واقعا حض کردم. این طورلحظات را فقط کسانی خوب درک میکنند که بچه دارند.یک هم چنین لحظاتی درزندگی آدم هست که می توانی برای دقایقی همه غمهای دنیارافراموش کنی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر