۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

قبولی درکانکور

یکی ازدوستانم شب گذشته زنگ زد و گفت مثل این که نتایج کانکورشبانه دربامیان اعلان شده، آیدی ات را بفرست تا چک کنم. آیدی ام را توسط پیامک فرستادم . چند دقیقه ای گذشت که خواهرم ازکابل برایم زنگ زدوگفت خوش خبری ام را بده تو درامتحان کانکورشبانه دررشته دلخواهت قبول شدی. واقعآ خوشحال شدم تا بحال هم چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. نمیدانم چه وقت ازاو خداحافظی کردم. وقتی که صورتم رابرگرداندم پسرم و دخترم ایستاده بودند و خودرا دربغلم انداختند و برایم تبریک گفتند همسرم هم تبریگ گفت.راستش ازچندی پیش منتظرچنین خبری بودم .امروزبا چک کردن درسایت به راستی این خبرمهرصحه گذاشتم. درایران فقط توانستم تا کلاس هفتم درس بخوانم آن هم تقریبآ بیست سال پیش بود. و ادامه درسهایم رادرسالهای 84 درمزاربه پایان بردم. هنوزهم این گیرودارزندگی نتوانسته است علاقه ام راازتعلیم و تربیه ،کم کند.انگیزه وشوقی که دارم و حمایت های بی دریغ خانمم و بچه هایم مرابه آینده ام بیشترامیدوارمیکند وگرنه ماراچه مانده است به درس آن هم دراین سن وسال . حالا باید به فکردرس خواندن بچه ها و به فکر2014 باشم که چگونه نان و آب برای فامیل تهیه کنم.راستش دلم برای مکتب رفتن تنگ شده ،آن لحظه ای را که استادواردکلاس می شود وهمه به احترامش ازجای بلندمی شوند،رادوست دارم.و وقتی که استاد مشغول درس دادن است،سراپا گوش بودنم را دوست دارم.آن لحظه ای را دوست دارم که هم کلاسی ام برایم بگوید تو چه خوب نوت گرفتی و چه خوش خط مینویسی نوت فلان درس راداری برایم بدهی؟و برایش بدهم.و وقتی که شبانگاه ازدانشگاه واردخانه میشوم پسرم و دخترم برایم بگوید پدر! امروزدرسهایت چطوربود؟ ومن هم با آب وتاب همیشگی برایشان تعریف کنم وبه آنها بفهمانم این بهترین لحظات زندگی است،پس تامی توانید لذت ببرید.ویا بپرسید تامن لذت ببرم. آن لحظه ای را دوست دارم که کارخانگی ام را بعد ازصرف نان شب انجام میدهم.ودرهمان وقت الیاس پسرک سه ساله ام بیاید با آن زبان کودکانه اش بگوید پدربرایم یک قلم وکاغذبده من هم کارخانگی ام (مشق شب)می نویسم بعدآ درپهلویم باشکمش روی زمین درازبکشدو هی ورق ها راخط خطی کند وتند تند بپرسد پدراین چه است ؟ پدرآن چه است؟خلاصه کلافه ام کند. خودرابه خواب دروغین بزنم تا بچه را خواب ببردولی هنگامی بیدارشوم که دوساعت گذشته ولی هنوزالیاس کوچکم دارد با ورقها ور می رود ومن هم تمام مشق هایم مانده است.یادم می آید زمانی که دانش آموزکلاس دوم دبستان درمدرسه شهید میرزای شیرازی درگلشهربودم یک روز بند کفش کتانی ام بازشد. آن لحظه تمام زمین وزمان برسرم ریخت و فکرمیکردم که دیگرقادربه خانه رفتن نخواهم بود. بعدازکلی فکرکردنها درگوشه ای ازحیاط مدرسه ناگهان دیدم که بند کفشم را توانستم درست مثل مادرم که همیشه بندهای کفشم را می بست،ببندم. ازخوشحالی فکرمی کردم که وارد دنیای دیگری شده ام. آن روزدوان دوان به خانه آمدم هردودست راباحالت مشت بالاکردم و به مادرم گفتم حالامن مرد شده ام ، من می توانم بند کفشهایم راخودم ببندم. دیگر برای پوشیدن کفش های کتانی ام لازم نیست مادرمادر صدا کنم تامادرم ازآشپزخانه چاقویی دردست بیاید و بندکفشم را ببندد.یادم می آید کلاس سوم دبستان بودم که به ماگفته شد اولیای خودرا بگویید مدرسه بیایند،کارداریم . مادرم به خاطر این جلسه آمده بود. بعد ازگذشت تقریبا یک هفته نامم را به همراه نام چندتن ازهم کلاسیهایم را خواندند و برایم کادوی تزیین شده ای دادند.وقتی که خانه بردم یک جاکت زمستانی قشنگ و زیبایی بود. پوشیدمش و خیلی زیاد دوستش داشتم . تقریبا دوماه ازاین واقعه گذشت که یک روزخواهرم که ازمن سه سال بزرگتربود برایم گفت بدبخت اون جاکتی را که تو جایزه گرفتی را مادرم برای تو خریده بود. ازآن لحظه به بعدآن دلخوشی ای که اول ازان جاکت داشتم،کاسته شد.کاش حالاهم بتوانم درسهایم راخوب بخوانم و به مادرم که درمزاراست،زنگ بزنم وازاوجایزه بگیرم ،به خانه ببرم و به فرزندانم نشان بدهم که یعنی من خوب درس خواندم جایزه گرفتم و برای لحظه ای آنهامرابه چشم یک رقیب ببینند. ناگفته نماند تنها دخترم(فرشته) سه چهارسالی است که اول نمره صنف است. حامددوم نمره قاسم اول نمره و هاشم هشتم نمره است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر