سرزمینِ شگفت، عشقِ شگفت
نوشته: اسد «بودا»
بامیان سرزمینِ اعجاز و شگفتیهاست. سرزمینِ
خدایانِ دیواندام، سرزمینی که در آن مرز تاریخ و طبیعت، فرهنگ و ویرانی و فیزیک و
متافیزیک به هم میرسند. از قرنِ چهارم به این سو، آفتابِ درخشانِ این سرزمین به
تیرهگی گرایید و سر انجام در طلیعهیِ قرنِ بیست و یک خدایانی که قرنها پاسدارِ
تاریخِ این سرزمین بود، از «شرم فروریخت». بهرغمِ این همه ویرانگری و تاراج و
کینتوزی، هنوز نور عشق و دوستیْ در قلبِ این سرزمینِ شگفت میجوشد و میتپد. زکیه
و محمدعلی، این پاکترین دلدادگانِ روزگارِما، از شگفتیهایِ این سرزمیناند. سالهای
آزگار دلبستگی و سرانجام هشت ماه آوارگی و در بهدری در «جامعة پدرلعنتِ
افغانستان»، جز شگفتی چیزی دیگری نیست. زکیه گناهی ندارد، محمد علی گناهی ندارد،
سر نخِ زندگیِ آنها بههم وصلاند و وجود شانْ در یکدیگر گره خورده است، گناهکار
جامعهای است که حتا عشق را هم در چارچوبِ قومی و مذهبی تفسیر میکند، گناهکار
دولتی است که عشق را بهبند میکشد و زندانی میکند، گناهکار جوانان قسیالقلبِ
این سرزمیناند که برای سیاستْ و نفرتپراکنی یخن پاره میکنند، اما «تحقیرِ آشکار
عشق و دوستی» و «آوارگیها و دربهدریها دو عاشق» را با خونسردی تمام تماشا میکنند.
زکیه و
محمدعلی فقط نقدِ نهاد خانواده، قدرت و دولت و نظامِ قضایی نیست، نقد نهادهایِ
مدنی، فرهنگِ عمومی و فضایِ روشنفکری و مدعیانِ تفکرِ فلسفی نیز هست. زکیه محمدعلی
را دوست دارد و حتا مردهاش جز آغوشِ مهربانِ محمد علی آرامگاهی ندارد، محمد علی
هم زکیه را دوست دارد، زکیه خلاصهیِ تمامی رویاها و آرزوهایِ عاشقانهیِ اوست، سد
سکندرِ مذهب و قومیتْ راهِ رسیدنْ به آنها را بسته است و نمیگذارد در
قلمروِدوستی و در آغوشِ هم اقامت کنند. اکنون محمدعلی زندانی است، زکیه در خانهی
امن، بیپناه و مقاماتِ دولتی، که از هر فرصتی برای قانونشکنی استفاده میکنند،
در این مورد مدافعِ قانون شدهاند، انگار شمشیرِ قانونْ در این سرزمین مدافع کینه
و نفرت است و فقط گردنِ دوستی را میبرد. یک عمر دوستی، هشت ماه آوارگی در کوهستانهای
سرد و پر برف و دشتها و علفزارهایِ گریان و سرانجام رفتنْ به زندان راهِ کوتاهی
نیست، شکستنِ مرزهای قومی و مذهبی شهامت و شجاعت میخواهد، ولی این عشقِ شگفت، در
سرزمینِ شگفتیها، ممکن است. آفتابِ تابانِ عشق هنوز در ویرانههای بامیان خاموش
نشده است. قلمها، قلمباد، اگر در دفاع از محمد علی و زکیه سکوت پیشه کنند و صداها
تا ابد خاموش و گوشها تا ابد کر، اگر نوایی این دو عاشقِ زندانی و در بند را با
گوشِ جان نشوند! این عشق شگفت باید حمایت شود و کوششهای عملی صورت گیرد که زکیه و
محمدعلی، که بندهای قومی و مذهبی را شکستهاند، «با هم و در آغوشِ هم آزاد زندگی»
کنند.
مطلب نوشته شده ازاسدبودا که ازوبلاگ رزاق
مامون گرفته شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر