۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

وبازهم صدای جغدهادربامیان

وبازهم غرش هلی کوپترهای دولتی بسان جغدی که خبر بدی برایت می دهد ،برفرازشهر بامیان، به گوش می رسد. دلم گواهی بدمی دهد، این آمدنهای هلی کوپترهای دولتی به میدان هوایی بامیان، حاکی ازآوردن جوانان شهید ،دارد. معلوم نیست این بار چندین خانواده و کدام خانواده ،منتظرعزیزانشان هستند که به یک باره با جسد پسر جوان شان روبرو می شوند، آوردن جنازه توسط این هلی کوپترهامرابه یاد شیخ محمد می اندازد، وقتهایی که درایران کودکی بیش نبودم، هرروزصبح موقعیکه من و پدرم دردکان مشغول خریدوفروش بودیم ،صبح وقتها  شیخ محمد با موتورسیکلتش می آمددرخانه مان که همان جا دکان ما هم موقعیت داشت، سن شیخ محمد بین 40 الی 45 ساله بود اندکی بزگترازپدرم بود. و با موتورسیکلتی که پدرم برایش خریده بود،به اصطلاح خودش حال می کردو این طرف و آن طرف می رفت و حالشو می برد، باآمدن او فورا به دل میگفتیم که حتما کسی ازآشنایان و یا همسایگان ، فوت کرده بود،این خبرکردنهای شیخ محمد ،پدرم را چند دلیل داشت . دلیل اول که پدرم همیشه زود به صحنه حاضرمی شد و دلیل دوم این که ازدرختی که درتوی حیاط مان دوعدد چوب که به خاطر جنازه می برند،که حالا اسمش را هم یاد ندارم ، می گرفتند .ازآنجاییکه درصحن حویلی خانه مان دو عدد درخت بید به همین منظورغرص شده بود، وهمیشه پدرم با کمک شیخ محمد ازنردبان بلندی بالا می رفتند و برای میتی که آنروز جان را به حق سپرده بود، دوعدد چوب ازآن درخت جدا می کردند، و درخت هم ازبس که شاخه های پایین آن را قطع کرده بودند، سر به آسمان دوخته بود ودراواخر هم به مشگل می توانستند چوبی ازآن جدا کنند. وهمیشه با دیدن چهره شیخ محمد، به فکرمی افتادیم که بازچه کسی ازبین رفته است. ولی این کاراورا دوست داشتم و به نظرم کسی که بیشترین ادای مسولیت رادرقبال خبرکردن اقوام درموقعیکه کسی به دیارباقی می شتافت، داشت. ولی ای کاش الان می دانستم که او درچه حال است آیا زند ه است یا درگذشته است.معلوم نیست که خبر مرگ او را چه کسی به مردم داد. ولی کاشکی زنده باشد و سلامت.یک سال بعد ازشهادت استاد شهید مزاری بزرگ ، پدرم تصمیم عودت به وطن گرفت ولی شیخ محمد به همراه پسرش عبدالله و فامیلش درگلشهرمشهد ماندند.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر